از پدرش غیرمستقیم آموخت. شاید بهخاطر همین جسورتر از پسرعمویش، علیاکبر خان، و شبیهتر به آن دیگر پسر عمویش، عبدالحسین خان، مکتب و ردیف را به کناری نهاد و وقتی از کارمندی شهربانی خودش را رهانید و راه موسیقی گرفت، پشت میکروفونِ رادیو ترجیح داد سهتار را «خلوت» بنوازد و نوازشش کند و گرد «ردیفنوازی» نگردد. سهتار را از خواهرانش، «ملوک» و «مولود» آموخت و برادرش، جواد، که به خاطر حادثهای از سهتار زدن دستش کوتاه بود، لابد رهنمونش کرد به داوری و هدایت از راه شنیدهها. خودش آن وسط نشسته بود و سهتار چون گوهری در دامنش؛ انگار که بیزحمتی، و با لبخندی همیشگی، مجلس آرایی میکرد. باور داشت که موسیقی ایرانی همین چیزی است که از زیر بداهت انگشتانش بیرون میزند، و چه میتوانست بود غیر آن؟ و چرا باید چیز دیگری میبود؟
این بداهت و بدیهی بودن، این فرش گستردهی وسیع که زیر پایش پهن بود، نشاندش با آن لبخند همیشگی پشت میکروفونی که نمایندهی دنیای نو در پایان جنگ جهانی دوم بود. اصرار نورزید و با دنیای برق و سیم و خازن همراه شد؛ نظر خواست و خواستهی نظرمندان را که با آرنجی تکیهداده به پیشخوان قهوهخانه یا در استراحتی زیر بادبزنهای تابستانی نواختنهایش را به صورت زنده میشنیدند، برآورده کرد و به سلیقهی خودش شکلی دیگر از نواختن سهتار را به گوشها رسانید؛ سهتار را که برای یک نفر کم و برای دونفر زیاد بود، مترادف اسمش کرد. تمام تکنیکهای پیشین را آمیخت با سلیقهی نوی زمانه؛ الگوهای بسیاری که در ذهن داشت و پازلهای رنگارنگی که با آنها میچید، کوکهای زیادی که ابداع کرد و نواختههای بسیاری که داشت، نشاندش بر مصطبهای که بی تخت پوست پهن کردن و حواری پرورش دادن، فرصت تاریخی امتداد حیات سهتار به زمان ما رساندن را، که زمانه و مردم بر شانهاش نهاده بودند، به سرانجام برساند. شاگرد تربیت کرد و در این کار هم اصراری بر متد و روش و ثبت نداشت. با «ظلی» و «بنان» و «شجریان» نواخت و با فرامرز پایور قطعهای برای سهتار و ارکستر را شکل داد. در کشورهای گوناگون اجرا کرد و تا راست قامت بود و گردنفراز و تا خمیده و از دیگر شدنِ زمانه، متحیر، تنها به کار «سهتار» پرداخت.