بهمنِ ۱۳۹۸، وقتی تابوتِ سنگینِ تلخیِ گلوگیرِ ماههای پیشین بر دوشِ خاموشی بیماریِ همهگیرِ درراه، بین زمین و آسمان، دست به دست میشد، خانهی پایور، در میهمانیِ کوچکِ سادهای، دسترنجِ پشتکارِ دوسالهاش را نشانهی حضورِ خاموشاش کرد. دو مطبوعهی به غایت مطبوع که از خلال سکوتِ پُرتقلّای تا پیش از آنِ این خانه شنیدنی شده بود: هنگامِ مِی و راز و نیاز؛ پارتها و پارتیتورهای دو اثر از فرامرز پایور، برای گروه سازهای ملی. تا همینجای این نوشته، در حد همین چند خط، بسیاری چیزهای پراهمیت هست که در انتشارِ این آثار بازتاب مییابد. کافی است یکبار دیگر بند را مرور کنیم و کلمهها را آنطور که تجربه میکنیم و کردیم بخوانیم. با این حال، از بینِ همهی «چیزهای پُراهمیت»، این «نشانهی حضورِ خاموش» است که گردابِ چشمهای فکرم میشود و خانهی پایور در هُرم گرمِ طنین این کلمات برایم پدیداری مییابد. این نوشتار واگویهی این مواجهه است.
سنّت و سنگچینِ لقِ بایگانی
بیش از دوماهِ پیش، کمی بعد از میهمانیِ کوچکِ خانهی پایور، بیماری کرونا، در مسیر جهانگیریِ خود، روالهای جاری را از کار انداخت. به خانهها رفتیم و، در خانهنشینیِ اجباری، مجبور شدیم به بازنگریِ روالهایی که برای انجامشان در برخی موارد بیش از یک قرن و در برخی موارد دههها تجربه و عادت داشتیم. شستنِ دستها عادت شده بود، دستِکم از ابتدای جنگ جهانگیرِ اول، اما باید عادت را وامیگذاشتیم و بر انجام چگونگیاش نظارتِ دوباره میکردیم: حداقل ۳۰ ثانیه، با آدابی که عادیِ کمترکسی بود، تا آن زمان. در شیوعِ خاموش و خفته و گاه کشنده، ترس و مراقبت بیشتر شد. پس، جهان پرداخت به بازتعریفِ مرزها، از فرد تا کشور. با این حال، بازنگری به روالهای جاری محدود نشد. روالهایی از اساس متوقف شدهاند، حداقل در خانهنشینی چندماهه. در برگشتن و نگاه کردن به این گذشتههای مقطوع، چه بسیار از ما که جملههایی با مطلعِ «یادش بهخیر» ساختیم. برخی به روالهای جایگزین فکر کردیم یا تن دادیم و مجبور شدیم. برخی نیز کوشیدیم، بهطرزی، در خانه، قطعشدهها را دوباره زنده کنیم. تصویرهای زیادی در این زمینهها منتشر شد: شنا در حوضچهای در جلوی تلویزیون، صخرهنوردی در سقف و دیوارهای خانه و مانندهای زیادشان. شاید به ذوقشان غبطه خوردیم. شاید خواستیم ما هم تجربه کنیم. با این همه، همه میدانیم این دوباره زندهشدهها، این شبیهگردانیها، هیچوقت همان قبلیها نیستند. آنها بر تصویرِ ثابت و صامتی از یک روالِ پُرهیاهو استواراند و خودْ روالِ دیگری را ممکن است بسازند، غنیتر یا تهیتر از قبلی، بهتر یا بدتر از آن مصداقِ «یادش بهخیر». هرچه باشند، تا وقتی باشند، بر آن تصویرِ ثابتِ صامت استواراند. این تصویر، که جز با آن انقطاعِ محتوم در گوشهی ذهنِ ما بهوجود نمیآمد و، ای بسا، بی آن هیچگاه ارزشِ یادآوری نمییافت، شاید شبیه یک رستوران رفتنِ ساده، سرآغازِ آن چیزی است که در سپهری عمومیتر و تاریخیتر، در انقطاعی وسیعتر و فراگیرتر، «سنّت» میخوانیم.
بدیهی است، بازنگری در روندها و روالها سابقهی تاریخیِ بلندی دارد. با این حال، بهدلیلِ سطوح مختلف دسترسی به منابعِ مادی، شدتِ انقطاع روالها در دورههای مختلف، نزد گروههای انسانیِ گوناگون، یکسان نبوده است. عصرجدید، که آن را با مفهومِ «مدرنیته» نیز میشناسیم، از جمله دورههایی است که در آن شدت و بسامدِ بازنگری و نیز بازیگرانِ دخیل در آن، بهدلایلی که خارج از حوصلهی این نوشتار است، بهنحوی همافزا فزونی گرفت. بازنگریهای متعدد و متناقض و ضد و نقیض، در سایهی سرمایه و ثروت و زمینِ و نیروی کارِ رایگان (بردگان)، آنچنان شدت یافت که تصورِ انسانها از خود، جهان و دیگری را دچارِ دگرگونیهای اساسی کرد. به همین دلیل، مدرنیته عملاً یکی از پرقدرتترین دورههای «سنتسازی» شد. «سنّت» ساختهی مدرنیته و مدرنیته «سنّتساز» است، به این معنا که زندگیِ فرهنگیـ اجتماعیِ عادیِ روالها را منقضی میکند؛ با «ازجاکندگی» آنها را بیجا میسازد؛ و، در مکان و زمانی دیگر، آنها را به قصد و ضرورتی دیگر فعال میکند. در این فرآیند، همواره موجودیتهای فرهنگیِ گوناگونی را، بسته به رویکردها و رویآوریها، از اینجا و آنجای زمان و مکان، بهقصدِ ازآنِ خود کردن اخذ میکند و، در این ازآنِ خود کردن، آن را به بستهی فرهنگیِ مشخص و قابلِ تجویزِ دیگری تبدیل مینماید. در این حالت، این بستهی مشخصِ فرهنگی، که حاصل نوعی انقضاء، اخذ، از جاکندگی، بیجاسازی و بیزمانسازیِ عمدی و آگاهانه (سنّتسازی) است، نوعی «سنّت» است. بنابراین قصد و آگاهیِ دگرگونکننده، خودِ این «سنّت» نیز، فارغ از این که در نظر همعصرانش کهنه جلوه کند یا نو، میراث بهنظر برسد یا ابداع، بهنحوی محتوم و همواره، با ”مناسباتِ جاری در اکنون“ـِ دستاندرکاراناش ارتباط تام و تمام دارد. به بیان کوتاهتر، «سنّت»ها پدیدههایی هستند که روحِ مدرنیته (عصرجدید) در اکنون برای آیندههای قصدشده طراحی و تعریف و تحدید میکند. سنّتها برای فتحِ زمان میآیند، برای فتحِ قرن و غلبه بر ملالِ بیانتهای آرزومندی. در این معنا، سنّت نه گذشتهای در برابر آینده، همچون میراث فرهنگی، که ابزارِ سهمخواهی در اکنون و شکلدهیِ آینده است. آنها برای بهدست گرفتنِ مرجعیتِ اقتدارها ساخته میشوند.
از انقطاعها بهسادگی نگذریم. ما، در هر لحظه از هر روال و روندی که باشیم، درکی محدود و مشخص از تمامی روال داریم، که محرک، چراغ و راهنمای اصلی ما در رویآوری به آینده است. درکی که در گزارهی پُراستفادهی «در شرایطِ کنونی» یا «در شرایطِ امروز» بازتابیدنی است. اما این «شرایطِ کنونی» دقیقاً چیست؟ به چه نگاه میکنیم وقتی به شرایطِ کنونی نگاه میکنیم؟ این شرایط کنونی نتیجهی کدامین روالها و روندهاست؟ و زورِ این رویآوری تا کدام دوردست تاب خواهد آورد؟ همهچیز به خودِ روندها و روالها برمیگردد: روالها چقدر با انقطاعها روبرو بودند و کجا توش و توانِ روندها کاستی گرفته است؟ جستجو برای این پاسخها جز با مراجعه به بایگانیِ تاریخ و دانش میسر نیست. نظم این بایگانی است که تصورِ ما از شرایطِ کنونی را رقم میزند. روشن است که نظمِ بایگانی با آنچه در این بایگانی قرار دادهایم یکی نیست: چیزهایی داریم (اسناد) و آنها را طوری که راهنمای ما شود مرتب میکنیم (نظمِ بایگانی). تصورِ ما از «شرایط کنونی» در سیطرهی این بایگانی است: همزمان در محاصرهی «انتظام» و «داشته». پس، روالها و روندها بیش از آنی که بهنظر میرسند شکنندهاند: به نداشتن و نامرتبی، به انقطاع و نپاییدن (به هردو معنی)، نفَسشان میگیرد، به سرفه میافتند و گاه خفقان میگیرند. از انقطاعها بهسادگی نگذریم. گاه ممکن است در انقطاعها و سکوتها دیگر نشانهای از هیچ حضورِ خاموشی نباشد.
با کنارِ هم نشاندنِ معنای «سنّت» و مفهومِ «نظمِ بایگانی» چشماندازهای دیگری بر ما آشکار میشود. وقتی ابزارهای فتحِ زمان و بهدست گرفتنِ مرجعیتِ اقتدارها (سنّت) را در کنار این واقعیتِ میگذاریم که تصورِ ما از شرایطِ کنونی معلول داشتهها و نداشتههای بایگانیِ تاریخ و دانش و نیز انتظامی است که به این داشتهها دادهایم، سنّتها را خطیرتر از آنچه بهنظر میآمدند مییابیم. سنّتها میکوشند، بر این نقطهچینِ ناموزون و کمرنگ، سنگفرشِ لق و پُرچالِ بایگانی، که انتظامِ خود را از نظمهای قابلِ تشکیکِ پیشین گرفته، خطوط ممتد پیکانداری و جادههای سرراستی بهسوی آینده بکشند. وجاهتِ این خطوط ممتد، تیزیِ پیکانشان، بُرد و ضخامت و تشخصشان تنها در گروِ سنگچینِ لَقِ بایگانی است.
این چنین، سنّتها، در هوشرُبایی و هوشیارگی، به بازیگرانِ قدرت میپیوندند. تاری و تیرگی و نقصِ بایگانیْ طلسمِ جادویشان میشود و دور از پرسش مینشاندشان. و باطلالسِحرِ روشنی و وضوح و درخششِ اسناد قدر و تقدیرِشان را همگانی و مُشاع میکند. در این صورت، میشوند توشهی نقدِ مرجعیتهایی که از مسکوتی و تاریکی و بایگانیِ ناقص زاده میشوند؛ قداستهای پوشالیِ خودساخته و دیگریپرداخته؛ عقدهای آسمانیِ مریدی و مرادی؛ حلقههای بندگی و ارادتِ دست و گردنِ جمعهای حلقهوار: زمانهسازی جای سنّتسازی روال میشود.
علیه انقطاع
آنچه با گذر از بازخوانیِ تجربههای دمِدست بهسوی فهمِ روندهای فرهنگی از نظر گذراندیم را بنشانیم کنار خانهی پایور؛ چهچیز این دو را به هم مربوط میکند؟ پاسخهای زیادی از خلال سطرهایی که گذشت یافتنیاند. پاسخِ من نامِ یک زندگیِ چندوجهی است: پایور؛ پایور را که بر صفحه چکیده کنی، سیاهیِ دو واژه خوابت را میرباید: علیه انقطاع. پایور با شاگردیِ هر آن کس که چیزی برای سندیت داشت؛ با نوشتنِ هر دانستهای که زیرِ تیغِ نِسیان تُنُک میشد؛ با بیشمار ساختنهای امکانساز برای سنتور؛ با تربیتِ نظاممندِ شاگردانِ بسیار؛ با گذشتِ سبُک و صِلهاندازانهاش از مناصب و مراتب؛ با بازنوازیِ بیشمار آثارِ مهم، بهوقتِ مهم و طرز نیکو؛ با نظم و دقت و پشتکار و ارادهی مثالزدنیاش در کار؛ چه بود اگر علیه انقطاع نبود؟ چه بود اگر نمونهی عالیِ این درک نبود که تنها در متروکههای مسکوت است که خراب میخزد و زندگی سکته میگیرد؟ چه بود اگر نگرانی از جادوهایی نبود که از پسِ تاریکیِ غفلتها و نداشتهها و ندانستههای مطبخِ خیالهای ترسو با جان گرفتن جان میگیرند، و دیگ و کوزه را صورتِ ازمابهتران میبخشند؟ پایور اگر اینها نبود، بهراستی، پس چه بود؟ و چرا آنهمه نوشت و ثبت کرد و کنار گذاشت و باز نوشت و ثبت کرد و مرتب کرد و تاریخ زد؟ پایور قیامی بود علیه انقطاعِ روندها، علیه نقصِ بایگانی. میفهمید که هیچ حیثیتی، بیحمیّتی خودجوش و مسئولانه، بهخودیِ خود، یکشبه، نازل نشده است. بهنسلاش بود، یا نسَباش یا نسبتی که گرفت با کسانی که همت داشتند، هرچه بود، به رفعِ نقصِ بایگانی و انتظاماش کوشید، یکتنه، قدرِ یک نسل.
خانهی پایور، به باورِ من، نشانهی فهمِ این چکیده است. چه شناختی بود؛ چه فرصتی پیدا شد؛ کدام فهمها به هم گره خورد؛ کدام دستها بهیاری گشود؛ چیزی است خود شایستهی ثبت و تذکار، که امیدوارم بهتفصیلِ لازم به آن بپردازند. من، اما، میبینم که، اگر ظاهرش چیزِ تازهای است، چیزی که نبود، باطناش عطرگردانیِ همان عصاره است: خاستن علیه انقطاع، به رفع نقص بایگانی. جایی برای گردآوردن و سهیمکردن و انتظامِ باوسواس از آنچه یک زندگی از زندگیهای دیگر گرفته بود، درست به همین نیّت. علی صمدپور، در سرآغاز آن دو مطبوعهی مطبوع، این نیت را اینطور بیان کرده است: «برای ساماندهی و نگهداری بخش بزرگی از دستنویسهای موسیقیدانهای ایرانی که […] خاکِ فراموشی میخوردند» و «برای ثبت در تاریخ، و احیاناً مخاطبینی کمشمار». «خاکِ فراموشی» را بگیریم همان خاموشیِ حضور که سکوتش بایگانی را کَر و الکَن و گنگ میکند. و در این زبانبستگی است که پُرگوییِ دهنهای مدعی قوّت میگیرد و گرفته است. پس، صدای صمدپور را اینبار اینطور بشنویم: ”برای بهصدا آوردنِ حضورهای خاموش، برای رفعِ نقصِ بایگانی، برای زبانگشودنِ تاریخ و زبانبستنِ انتظامِ بیوارَسِ هرچند پُرشمار آمدهایم“.
میتوانند؟ ادامه میدهند؟ گُر میگیرند یا فرومیکشند؟ پاسخ در ماست. در دمی که به دَمشان میدهیم.